سلام بر عشق ، سلام بر همدم و همراز عشق یعنی شهید و شهادت

قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند.

ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهای پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شن های داغ دیده … باز دلم هوای شلمچه کرده است .

باز از فرسنگ ها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند .

خدایا چاره ای … درمانی … راهی … خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند این چنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود …

وقتی ” برقه ای ” تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید .. به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم . وقتی می گویم « برقه ای » ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام سید رضی الدین برقه ای را برایش بپوشانید

آری !

آری! آنچه عنان وجودم را در کف دارد، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اخوت می خواند .

ادامه مطلب :

قربان آن انگشتی که وقتی بر ماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند . قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید .

ای مردم! به حرم پاک امام قسم، وقتی «بخشی» در کنج خاکریزی آرام گرفته بود، تا ساعت ها نمی دانستم که خواب است یا شهید گشته، وقتی می گویم بخشی، شما قلم بردارید و هر آنچه از خوبی می دانید بنویسید، آنگاه چهره معصومش بر صفحه ظاهر می شود .

ای شهیدان! گمان می کردیم گذشت زمان، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود. اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر آبمان می کند.

ای مردم! وقتی «برقه ای» تیر خورد، تا لحظه آخر می خندید … به خدا قسم می خندید … من با همین چشمانم دیدم .

وقتی می گویم «برقه ای»، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام سید رضی الدین برقه ای را برایش بپوشانید .

ای مسلمانان! به خداوندی خدا قسم «لطیفیان» در آخرین کلماتش با بچه ها شوخی می کرد. بروید از شلمچه بپرسید و وقتی می گویم لطیفیان، شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید .

ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لب های خشکیده تان در شلمچه ، اشک می ریزیم. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانیم .

هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند . خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ، هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند .

ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه …

تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود

نویسنده : احمد مظفری یکی از رزمندگانی است که ایام جوانی خود را در شلمچه گذرانده

موضوعات: شهدا, مناسبتی, این هفته چه بنویسیم (10)
[جمعه 1395-07-09] [ 04:51:00 ب.ظ ]