دلش هوایی شده

میخواست بره هر طوری شده

میخواست خودش و برسونه دلش رفته بود و گیر کرده بود

میخواست جسمشم برسونه به اونجا

روبروم نشست و دستم رو گرفت تو دستاش زل زد به چشمام اشک پر شده بود تو چشماش

گفت : خانومم دلت و رضا کن که برم میدونی که دلم اینجا نیست حتی اگه جسمم پیشت باشه

گفتم : عزیزدلم میخوای بری و منو تنها بذاری گفتم : عزیزم فکر نکن دلم نمیخواد بری اما طاقت رفتن و ندارم طاقت امضای رضایت نامه رو ندارم آخه هنوز سیر نشدم از کنار تو بودن چطور بگم برو … اگر میخوای بری باید منم ببری با خودت

گفت : گلم نمیشه که بزار حرم خانوم آزاد بشه امن بشه قول میدم که ببرمت

ادامه مطلب :

گفتم : اگه رفتی و دیگه برنگشتی چی ؟؟

گفت : خانوم نمیزاره قول مدافعش روی زمین بمونه همش من بهونه آوردم و اونم همش قبول میکرد آخرش ناراحت شد و

گفت : نمیرم عزیزم نمیرم اما میدونم که بزور من گفت میدونستم اصلا دلش اینجا نیست همش زمزمه میکرد ( منم باید برم ، آره برم سرم بره ، نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره ، یه روزیم بیاد نفس آخرم بره ) اما چیکار میکردم طاقت دوریش رو نداشتم

شب خوابیدم یه خوابی دیدم خیلی عجیب بود یه نامه ای دادن دستم دیدم نامه شهادت عزیزدلم که همه امضاش کردن و فقط جای امضای رضایت من خالیه خودکار دادن دستم اما من امضاش نکردم بعد بهم گفتن اگه امضا نکنی اون دنیا شکایتت رو میکنه هاا رضایت بده …

وقتی از خواب پریدم داشت اذان صبح رو میگفت رفتم وضو گرفتم و اومدم پشتش اقتدا کردم به نماز ، نمازمون که تموم شد گفت : خانمی قبول باشه چند روزی بود ما رو قبول نداشتی قهر بودی پشت ما نماز نمیخوندی؟؟

گفتم : خواب دیدم و دلم و راضی کردم که بری وای چه اشکی میریخت یک ربعی سجده شکر میکرد اما اون گریه خوشحالی میکرد و من گریه تنهایی …

حالا من موندم و یه ساک خالی که باید آمادش کنم برای سفرش به سوریه …


” کلّنا عبّاسُکِ یا زینب”

موضوعات: دل نوشته
[شنبه 1396-03-06] [ 11:12:00 ب.ظ ]