دلش هوایی شده
میخواست بره هر طوری شده
میخواست خودش و برسونه دلش رفته بود و گیر کرده بود
میخواست جسمشم برسونه به اونجا
روبروم نشست و دستم رو گرفت تو دستاش زل زد به چشمام اشک پر شده بود تو چشماش
گفت : خانومم دلت و رضا کن که برم میدونی که دلم اینجا نیست حتی اگه جسمم پیشت باشه
گفتم : عزیزدلم میخوای بری و منو تنها بذاری گفتم : عزیزم فکر نکن دلم نمیخواد بری اما طاقت رفتن و ندارم طاقت امضای رضایت نامه رو ندارم آخه هنوز سیر نشدم از کنار تو بودن چطور بگم برو … اگر میخوای بری باید منم ببری با خودت
گفت : گلم نمیشه که بزار حرم خانوم آزاد بشه امن بشه قول میدم که ببرمت
ادامه »
موضوعات: دل نوشته
[شنبه 1396-03-06] [ 11:12:00 ب.ظ ]