سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! | ... | |
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم ! به زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا می کشی و… خلاصه فریاد می زدم یک دختر بچه یک دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و می گفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…. منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می زدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرم را آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: ادامه مطلب : دخترک ترسید… کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! حالا علت سکوت ناگهانیم را فهمیده بودم! یک صدایی در درونم ملتمسانه می گفت: رحم کن کوچولو! تا آمدم چیزی بگویم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال دور شد! هنوز رد سیلی پر قدرتی که زد روی قلبم است ! مواظب باشید با کی درگیر می شوید!
[سه شنبه 1396-05-24] [ 01:53:00 ب.ظ ]
لینک ثابت جالب بود 1396/05/25 @ 20:50
|