رفتی و غم برگ و برت در بغلم ماند
صدخاطره وقت سفرت در بغلم ماند
خوابیده ای ای خواب زده در بغل خاک
بیخوابی وقت سحرت در بغلم ماند
بستی به نوک تیر دلم را و پریدی
شال عربی کمرت دربغلم ماند
تیرسه پر آمد سپرت بند به مو شد
ای بی سپر من سه پرت در بغلم ماند
آتش زده ولله مرا کاش ببینی
قدری نم چشمان ترت دربغلم ماند
سیراب شدی یا نشدی؟آب نخوردی؟
خشکی لبت با جگرت در بغلم ماند
رفتی و شبم بی تو دگر ماه ندارد
خاموشی روی قمرت در بغلم ماند
این تیر که نه!نیزه بی رحم تورا کشت
یک تکه تن مختصرت دربغلم ماند
من هلهله را میشنوم! دید ندارم
ای دلخوشی من خبرت دربغلم ماند
تب کرده زمن رفتی و سرد آمده ای آه..
گرمای تن شعله ورت در بغلم ماند
هربار که افتاد ز نی مادرت افتاد
برداشتمش باز سرت دربغلم ماند
مادر بخدا آب دل سیر نخورده
من مانده ام و داغ تو ای شیر نخورده
(سید پوریا هاشمی)
موضوعات: محرم, مناسبتی, اهل بیت
[ 11:49:00 ق.ظ ]