سالهاست این بغض در گلوی من است و تو هیچ انگار مرا رها کرده ای
آری میدانم من نیز تو را رها کرده ام اما بهترینم من بنده ای حقیرم و تو بزرگ و بلند مرتبه ای
پس چگونه ……..
و من در گذرگاه زمان به وجود خود در این دنیا و سرزمین می اندیشم
چگونه خلق شدم و برای چه خلق شدم
دستانی که تهی است از برای چه زندگی می کند
و خداوندی که بزرگ است برای من بس است
نمیدانم چه بگویم که وجودم سرشار از آرامش شود من تنهایه تنها در این برهوت دنیا فقط مسیر را طی می کنم تا به نا کجا آباد خواهم رسید خداوند میداند
کار می کنم و خرج میکنم اما تا به کی این جوانی مرا همراهی خواهد کرد
وقتی پیرمردی را قد خمیده میبینم فکر سر تا سر مرا میگیرد و می گوید آیا تو روزی پیر خواهی شد ؟
ادامه »
موضوعات: دل نوشته
[چهارشنبه 1396-05-18] [ 10:11:00 ق.ظ ]