سعد بن عبدالله از میثمی نقل کرده است: پنج نفر از اهالی کوفه برای یاری امام حسین(ع) حرکت کردند و به قریه ای رسیدند که ((شاهی)) نامیده میشد. دونفر(یکی پیر ودیگری جوان) جلوی این پنج نفر آمده سلام کردند
پیرمرد گفت: من مردی از طائفه جن واین جوان برادرزاده من است،ماقصد داریم به این مظلوم(امام حسین (ع) )کمک و یاری کنیم.من پیشنهادی دارم. جوانی از آن پنج نفر گفت: پیشنهادت چیست؟
پیرمرد جنی گفت: پرواز کنم واز نزدیک اوضاع را بررسی کنم تا شما با آگاهی و بصیرت وارد عمل شوید!!
آنها در جواب گفتند:پیشنهاد خوبی است
راوی میگوید: پیرمرد یک شبانه روز از نظر آنها غائب بود،فردای آن روز صدائی شنیدند بدون اینکه صاحب آن را مشاهده کنند که می گفت:
به خدا سوگند ! نزد شما نیامدم،مگر آنکه دیدم در سرزمین طَف(کربلا) سری از پیکر جداگشته و گونه هایش بر روی خاک قرار گرفته بود
پیرامونش جوانان رشیدی بر خاک افتاده بودند که خون از گلویشان جاری بود،چونان چراغ و مشعل در تاریکی ها میدرخشیدند
همواره با شتاب ناقه ام را پیش راندم تا پیش از آنکه آنان با حوریه های بهشتی ملاقات کنند،در کنارشان باشم{وبه کمک و یاری آنها بشتابم}
حسین(ع) چراغ فروزان هدایت بود که هر ره گم کرده ای را به مقصد می رساند و خدا خود میداند که من در این گفتارم دروغ نمیگویم
کامل الزیارات ص 340
موضوعات: محرم
[جمعه 1395-07-30] [ 11:55:00 ق.ظ ]