ساجدین(ندای صلح و حقیقت)





درباره وبلاگ


بسم رب فاطمه(س)

با سلام حضور همه ی کسانی که به وبلاگ من سر می زنند. امیدوارم مطالب وبلاگ مورد استفاده عزیزان قرار بگیرد. چون مسئله حجاب مربوط به همه جامعه است نه فردی و نه خانوادگی. امیدوارم بتوانم گامی هرچند کوچک در این راستا بردارم.
ان شا الله مورد تائید آقا امام زمان قرار بگیرد
امیدوارم شما نیز ما را در این راه یاری کنید
یاحق.




ساجدین(ندای صلح و حقیقت)


قالَ الإمامُ الْحَسَنُ الْمُجتبى عَلَیْهِ السَّلام : یَابْنَ آدَم! لَمْ تَزَلْ فى هَدْمِ عُمْرِكَ مُنْذُ سَقَطْتَ مِنْ بَطْنِ اُمِّكَ، فَخُذْ مِمّا فى یَدَیْكَ لِما بَیْنَ یَدَیْكَ، فَإنَّ الْمُؤْمِنَ بَتَزَوَّدُ وَ الْكافِرُ یَتَمَتَّعُ امام حسن مجتبی (علیه السلام) فرمود:

اى فرزند آدم از موقعى كه به دنیا آمده اى، در حال گذراندن عمرت هستى، پس از آنچه دارى براى آینده ات (قبر و قیامت) ذخیره نما، همانا كه مؤمن در حال تهیّه زاد و توشه مى باشد; ولیكن كافر در فكر لذّت و آسایش است. نزهه الناظر و تنبیه الخاطر: ص 79، س 13، بحارالأنوار: ج 75، ص 111، ح 6. به نقل از سايت انديشه قم








جستجو






 
  تو در خواب خوش و من بی تو هر شب ....... شمارم تا سحر سیارگان را ....... ...

من دچار درد بی پایان شب بیداری ام روزهای بی تو بودن خواب را از من گرفت …..
از دور برای من و تو دست تکان داد لبخند زد و در وسط حادثه جان داد
یکباره نگاهش به غریب الغربا رفت لبخند زد و دور شد و سمت خدا رفت ……

کلیپ شهید حاج حسن سهیلی (بیاد و خاطرات خوب زندگی اش)

148355193687f68f8321c99ff5af3fb1866471e11d.mp4

موضوعات: دل نوشته, شهدا, صفر
[چهارشنبه 1395-10-15] [ 09:22:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  امیر حسین جان تو نمی دانی که دیگه بابایی نیست که لبخندهایت خستگی از تنش بیرون کند ........ ...

#شهید_حاج_حسن_سهیلی
این عکس های امیر حسین چهارماهه هستش که طعم نازهای پدر رو نچشید و بی بابا شد
امیر حسین جان تو نمی دانی که دیگه بابایی نیست که لبخندهایت خستگی از تنش بیرون کند
امیر حسین جان تو نمیدانی که دیگه بابایی نیست که تا صبح به پای بی قراری هایت بنشید
امیر جان تو نمیدانی که دیگه بابایی نیست که ناز پسرش را بکشد و پسرک بی نازکش شده است
امیرحسین جان شرمنده ام از اینکه وقتی بزرگ شدی جوابت رو چی بدیم و چطور بگیم بابا چطوری شهید شده
امیرجان چقدر اون لحظه سخته که تو مدرسه بگین بنویس بابا و تو بگی اصلا بابا چطوریه خیلی مهربونه من که نداشتم امیرجان چقدر سخته اون لحظه ای بگن نام پدر و تو بگی پدر من شهید شدن امیر جان چقدر سخته وقتی بگن رضایت نامه ات رو باید بابا امضا کنه امیرجان سخته زمانی که بی بابا بخوای بزرگ بشی چه جاهایی که به بابا و تکیه گاهش نیاز داری اما بابا نیست
امیرجان حالا تو دیگه مرد خونه هستی امیرجان باید قدر مادر رو بدونی مادرت داره جوونیش رو به پات میذاره و تنها دلخوشیش شدی تو نازنینم تو الان همه زندگی مامان شدی قلبش و نفسش شدی هواش و داشته باش مامان بعد از رفتن بابا کمرش شکست پس تو باید تسکین قلبش باشی .
امیرجان حرفام زیاده اما کم کم میگم که جا نیفته ….. امیرجان همه بچه ها اول که زبون باز میکنن میگن بابا تو به کی میگی بابا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بمیرم برات امیرجان ………
#فرمانده_هنگ_مرزی_ایلام_مهران
#پدر_امیرحسین_چهار_ماهه

1483474210429919349_26598.jpg   1483474210426216027_250614.jpg

1483474210429911059_27545.jpg    1483474209425706026_292643.jpg

موضوعات: دل نوشته, شهدا, صفر
[سه شنبه 1395-10-14] [ 11:58:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  سلام ای روح پاک و آسمانی! ای فریاد رسای الله اکبر! ای طنین زیبای حقیقت! ...

#شهید_حاج_حسن_سهیلی
سلام ای روح پاک و آسمانی! ای فریاد رسای الله اکبر! ای طنین زیبای حقیقت!
سلام حاجی_سلام داداشم سلام زندگی
دلم برات تنگ شده آخه من چه کنم با این همه دل تنگی هنوز باور ندارم که شهید شدی و دیگه نیستی با داغ نبودنت چه کنم با اشک های شبنم چه کنم با ضجه های مامانت چه کنم با قلب مریض بابات چه کنم چی بگم آخ که وقتی امیر حسین 4 ماهه رو میبینم آتیش میگیرم امیرحسین دیگه ناز کش نداره دیگه بابا نداره لیلی دیگه یار نداره امیرحسین کلاس اول چطور یاد بگیره بنویسه بابا آمد بابا با اسب سفید آمد کاش میمردم و نمیدیدم داداش دلتنگتم میخوام از خاطراتت و دل تنگیام بنویسم این اولیش بود ………………………
سلام ای برگزیده! اسوه‌ی رشادت، اسطوره دلاوری، سلام بر تو و نجابتت!

درود بر اشک و لبخند خدا گونه‌ات و سوگند به لحظه ملکوت سوگند به بوی اقاقیا به ثانیه های نور و غایت و نهایتت.

ای قدیس همیشه جاویدان ! کاش می شد از پشت چشم های خفته، نوشیدن می شهادتت را نظاره می کرد کاش می شد در ماورای زمان فهمید که بر دامان کدامین نور خدا سر نهادی و به آسمان اوج گرفتی.

و لبیک بر گیسوان سپید مادر از غم فراق و مردانگی، لبیک بر دلی تنگ و مالامال از اندوه زمانه‌اش، لبیک بر دستان خالی و چروکیده و انگشتان لرزانش که تنها در تب و تاب دعای تو، قامت راست کرده. لبیک یا شهیدا لبیک!

مرا به سیر عاشقانه و سلوک عارفانه‌ات دریاب، دستم را بگیر در این وانفسای هوس و تنهایم مگذار اکنون که سختی وبی قراری ها بیتوته می کنند. ندای ادرکنی بلند و تحمّل تنهایی گران است. برایم دعا کن ای مستجاب الدعوه و حلالم کن مرا به واسطه جهل خویش حلالم کن تا مدیون خون ساری و جاری‌ات نباشم و دینی به درخشش وجود تابنده‌ات برایم نماند. حلالم کن.
#فرمانده_هنگ_مرزی_ایلام_مهران
#پدر_امیرحسین_4_ماهه                                تولیدی


1483381414426214124_210128.jpg             1483381413426227775_128260.jpg

 

1483381413426121336_45631.jpg

 

                  1483381412425811102_124103.jpg

موضوعات: دل نوشته, شهدا, صفر
[دوشنبه 1395-10-13] [ 09:58:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  گویی خود این سرزمین نمی خواست کسی با کفش وارد آن شود. ...

گویی خود این سرزمین نمی خواست کسی با کفش وارد آن شود.همه ناخودآگاه کفش ها را از پا در می آوردند.

هر قطعه ی این خاک مقدس یادگار عضوی از عزیزان گمنام و مظلوم گردان کمیل و حنظله بود

همان‌هایی که با لب تشنه چند روز در گودال‌های گرم فکه ماندند و علی اکبر وار به دیدار حق شتافتند.

از گام گذاشتن در این سرزمین بدنمان می لرزید گویی هنوز صدای ناله ی شهدایی که پا بر سینه یا سرشان می نهادیم به گوش می رسید.

گویی ندا می دادند اگر پا بر سر و سینه مان می گذارید، بگذارید اما مراقب باشید پا بر خون‌مان نگذارید.

شنیده بودیم شهدای اینجا تشنه لب بودند تصمیم گرفتم در این منطقه با خود آب نبرم تا طعم تشنگی را برای لحظاتی بچشم . فقط ساعتی بیش آنجا نبودم اما هنگام برگشت جلوی تانکرهای آب در ورودی ازدحامی عجیب بود.

سلام بر رمل‌های روان فکه شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست شنیده بودم فکه فقط فکه است

فقط شنیده بودم…

 

ادامه »

موضوعات: شهدا, مناسبتی, این هفته چه بنویسیم (10)
[جمعه 1395-07-09] [ 04:54:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  باز دلم هوای شلمچه کرده است / تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود .... ...

سلام بر عشق ، سلام بر همدم و همراز عشق یعنی شهید و شهادت

قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند.

ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهای پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شن های داغ دیده … باز دلم هوای شلمچه کرده است .

باز از فرسنگ ها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند .

خدایا چاره ای … درمانی … راهی … خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند این چنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود …

وقتی ” برقه ای ” تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید .. به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم . وقتی می گویم « برقه ای » ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام سید رضی الدین برقه ای را برایش بپوشانید

آری !

آری! آنچه عنان وجودم را در کف دارد، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اخوت می خواند .

ادامه »

موضوعات: شهدا, مناسبتی, این هفته چه بنویسیم (10)
 [ 04:51:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  آن شب سیدمهدی رفت... ...

میخواستم بلند شوم تا بجای او بروم ولی سید مهدی اجازه نداد و خودش رفت. هنگام رفتن چهره ی سید مهدی به شکل عجیبی نورانی شده بود.

شب عملیات والفجر یک بود. آن شب بعد از صرف شام به همراه بچه ها به سمت نقطه رهایی عملیات حرکت کردیم. حوالی صبح بود که سید مهدی یحیوی من را به بیسیم چی خود معرفی ‌کرد و به او گفت از این لحظه به بعد کرمی فرمانده گروهان است. از آنجا که بعد از عملیات والفجر‌مقدماتی که در آن عملیات فرمانده گروهان بودم، تصمیم گرفتم دیگر مسئولیت قبول نکنم و به همین خاطر بود که به گردان یاسر رفته بودم.

آن شب سید مهدی را کنار کشیدم‌ و به او گفتم سید قرارمان این‌ نبود. من اینجا آمده ام تا نیروی آزاد باشم. هرکاری بگویی انجام ‌می دهم‌ ولی مسؤلیت نمی پذیرم. در طول آن گفت و گو این سوال در ذهنم‌ به وجود آمد که چرا سیدمهدی این خواسته را دارد؟ آیا او خسته شده؟ یا بخاطر بیشتر شدن آتش های پراکنده دشمن ترسیده است؟

از او پرسیدم: سید اصلا چرا خودت این‌کار‌ را‌ نمی کنی؟ سید جواب داد من کار دارم. من هرچه فکر کردم که او در این بیابان چکار دارد عقلم به جایی‌ نرسید و فقط این فکر در سرم‌ بود که او حتما ترسیده است. به او گفتم سید من یا به عقب بر می گردم یا از‌ من نخواه این مسؤلیت‌ را قبول کنم. سید مهدی در پاسخ با مهربانی دستم‌ را‌ گرفت و گفت نمیخواهد به عقب برگردی و لازم نیست مسئولیت را قبول کنی.

بعد از چند ساعت که موقع نماز شده بود دستور رسید برای نماز و کمی استراحت در شیارهایی که قبلا خط بچه های ارتش بود توفق کنید. بچه ها به داخل شیار رفتند. من و حاج مهدی هم پشت تپه ای که قبلا لودر آن را شبیه به سنگر کرده بود رفتیم و بعد از خواندن نماز یک پتوی پاره که آنجا افتاده بود را بخاطر سرمای شدید روی خود انداختیم و دراز کشیدیم.

ادامه »

موضوعات: شهدا, مناسبتی, این هفته چه بنویسیم (10)
 [ 04:39:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت